در اين رويکرد مهمترين نظريات مربوط به جامعه شناسي انحرافات آورده مي شود که در زير شرح داده مي شود.
الف) نظريه هاي بي سازماني اجتماعي
كساني كه با اين رويكرد سر و كار داشته اند جامعه را نظامي اجتماعي مي دانند ، يعني يك كل پوياي پيچيده كه اجزاي آن با يكديگر هماهنگي دارند . هر گاه رويداد ها جزيي از اين نظام را تغيير دهند ، سايز اجزا بايد با آن سازگار شوند ((بيسازماني اجتماعي)) به فقدان اين سازگاري يا سازگاري ضعيف بين اجزاي يك نظام اشاره دارد . عناصر اصلي رويكرد بي سازماني اجتماعي عبارتند از :
تعريف : بي سازماني اجتماعي عبارت است از وضعيت عدم توفيق مقررات. سه نوع عمده بي سازماني عبارتند از: بي هنجاري، ستيز فرهنگي و اختلال. در وضعيت بي هنجاري مقرراتي وجود ندارد كه تعيين كند چگونه بايد رفتار كرد. در وضعيت ستيز فرهنگي حداقل دو مجموعه مقررات متضاد وجود دارند كه چگونگي رفتار را معين مي كند. در چنين وضعيتي كنشگران با عمل كردن به يك مجموعه ازهنجار ها از ديگر مجموعه هاي هنجاري تخلف مي كنند. اختلال حالت ديگري از ستيز فرهنگي است و زماني روي مي دهد كه مقررات وجود دارد. اما همنوايي با آنها يا پاداش هاي تهيه شده را تامين نميكند و يا برعكس به مجازات ختم مي شود.
علت ها: علت ريشه اي بي سازماني اجتماعي به طور كلي تغييرات اجتماعي است. همين كه تغييرات روي دهد، هماهنگي بخش هاي نظام اجتماعي مختل مي شود.
امروزه صورت بازنگري شده اي از رويكرد آسيب شناسي حتي نگراني هاي بيشتري را در مورد آرايش هاي نهادي و نظم اجتماعي نشان مي دهد. خشم اخلاقي به جاي خيش باقي است، اما اكنون آسيب شناسان اجتماعي جديد، جامعه و نهاد هاي آن را (مريض) مي دانند نه كجروي را. در همان زمان، به تبليغ تربيت اخلاقي افراد درگير به عنوان راه حلي براي اينگونه مسائل ادامه مي دهند(رابينگتن و واينبرگ،1389: 51).
از نيمهی دوم قرن نوزدهم تا ميانه ی قرن بيستم، توسعه ی نظري مفهوم آنومي و بي سازماني اجتماعي به وسيلهی دورکيم، مرتن، پارک و برجس و مفهوم ازخودبيگانگي به وسيله ی مارکس به مطالعات اصالت محيط اروپايي و آمريکايي جرم شناسي و بزهکاري کمک کرد. اين مطالعات يک همبستگي معنادار ميان رفتار انحرافي و عواملي چون سن، جنس، تراکم جمعيت، مذهب(دورکيم) شرايط کار و فقر و رشد جمعيت و شهرنشيني پيدا کردند. اين نظريه پردازان، نظريات مختلفي ارائه دادند که بر توسعه نظريات جامعه شناختي انحراف تأثير بسزايي داشت.
مفهوم آنومي در جامعه شناسي اولين بار توسط دورکيم به کار برده شد و زمان مرتن مورد توجه بسياري قرار گرفت. از آن پس به يکي از عمده ترين و مهمترين مفاهيم مورد بحث در نظريه ی جامعه شناختي تبديل گرديد. براي فهم بهتر اين نظريه ابتدا تعريفي از مفهوم آنومي بي سازماني اجتماعي ارئه مي دهيم و سپس ويژگي ها و پيش فرض هاي اين ديدگاه را بررسي مي کنيم.
ب) تعريف بي سازماني اجتماعي
معروفترين تعريف بي سازماني اجتماعي، تعريفي است که توماس و زنانيکي حدود سال 1910 عنوان کرده اند. به اعتقاد آنها بي سازماني عبارت است از ضعف هنجارها در انتظارات بر تقش ها و رفتارهاي افراد اجتماع. اين تعريف در واقع مشابه نظريه دورکيم است که اعتقاد دارد هرگاه نظارتي که جامعه بر رفتارها و و هنجارها دارد ضعيف يا حذف شود حالت آنومي بوجود خواهد آمد.پس از آن حدود سال 1951 تعاريف متعددي از از بي سازماني اجتماعي شده است که بعضي از آنها را در ذيل عنوان مي کنيم:
رابرت فيرس[1] از جمله کساني است که کوشيده است تعريفي از بي سازماني اجتماعي بدست دهد. وي معتقد است که بي سازماني اجتماعي بر اثر بهم خوردن يا از بين رفتن بهم پيوستگي سازمان اجتماعي بوجود مي آيد و کلاً عدم کارکرد صحيح نقش ها را عامل اصلي بي سازماني مي داند. به عبارتي ديگر وي بيان مي دارد که بروز گرايش هاي متفاوت و برخورد ميان گرايش هاي گروه هاي مختلف، بهم پيوستگي سازمان اجتماعي را بر هم مي زنند و موجب بي سازماني اجتماعي مي شود.
گيبسونز بي سازماني اجتماعي را به عنوان گسيختگي که به جامعه يا سازمان اجتماعي کوچکتر آسيب مي رساند تعريف مي کند(Gibbson,1977: 47). به نظر آنتوني گيدنز آنومي عبارت از وضعيتي است که در آن هنجارهاي اجتماعي، نظارت و کنترل خود را بر روي رفتار فرد از دست مي دهند.
در مجموع مي توان گفت که اگر چه از بي سازماني اجتماعي تعاريف مختلفي شده است، قصور گروه ها يا افراد براي همنوايي با هنجارهاي اجتماعي به عنوان بي سازماني اجتماعي تلقي مي شود براين اساس اينکه چنين رفتاري مطابق با انتظارات ديگران نيست. از سوي ديگر عدم همنوايي با هنجارهاي اجتماعي را مي توان دال بر تضاد ارزش ها دانست که في نفسه موجب بي سازماني اجتماعي مي شود.
ج) زيمل
هر چند زيمل[2] به طور مستقيم به واژه انحراف اجتماعي اشاره نکرده است اما نظر او درباره ی پرخاشگري نسبت به اين قضيه بي ربط نيست.
زيمل در سال 1908 واژه پرخاشگري اجتماعي را بکار برد و آن را يک نوع رفتار آموخته شده يا يک الگوي شخصيتي مي دانست که بروز آن در جنس مذکر است. وي اين پرخاشگري اجتماعي شده را محصول تضاد در جامعه مي دانست(Mackal,1975:48). از ديد زيمل تا زماني که انواع تضادها به صورت آشکار و پنهان درون جامعه وجومد دارد عملکرد حاصله چيزي جز خشونت نخواهد بود و رفتار پرخاشگرانه نيز نتيجه ی ديگر آن است. مشکل مقابله با رفتار پرخاشگرانه بخاطر آن است که يادگيري آن کمتر به طور واقعي و آشکار مي باشد. اگر چه پرخاشگري يک رفتار دوست داشتني نيست اما واقعيت موجود نشان مي دهد که در تمام وضعيت هاي اجتماعي از روابط خصوصي بين دو فرد تا روابط بين المللي وجود دارد(Ibid:52).
مدل تضاد در اصل در خصوص نظريه ی قرباني و پيش داوري ديدگاه هايي ارائه کرده است. در اين مدل وقتي عامل ناکامي کننده ترس آور است پرخاشگري جايگزين مي گردد. البته اين پرخاشگري وقتي به سوي اقليتي ابراز مي شود که موانع بازدارنده ضعيف باشد يا اينکه پرخاشگري خود را به سوي کسي يا چيزي شبيه تر به عامل ناکام کننده باشد ابراز مي کنند(Bandura,1973: 55). از نظر باندورا مدل تضاد قدرت پيش بيني کننده محدودي دارد و در خصوص پديده اي بحث مي کند که در يادگيري اجتماعي و پيچيده انساني جاي دارد. از نظر باندورا اين مدل همان پرخاشگري جابجا شده [3]مي باشد(Ibid:36).
د) کوزر
بررسي هاي کوزر[4] در مورد علل، شدت و مدت تضاد مي باشد. وي عقيده دارد آنچه ساخت اجتماعي را مورد تهديد قرار مي دهد سختي و عدم انعطاف سيستم اجتماعي است که دشمني را ايجاد مي کند. به عبارت ديگد دشمني به لحاظ عدم انعطاف در سيستم اجتماعي حاصل شده است و از ديد وقوع تضاد اجتماعي مي تواند اثر يکپارچه کننده زيادي داشته باشد(کرايب،1378: 68). کوزر دنياي اجتماعي را نظامي از اجزايي در نظر مي گيرد که به انواع مختلف با هم در ارتباطند و فرايندهايي در اين نظام هست که تحت شرايط مختلف براي القاء تغيير و افزايش يا کاهش يگانگي و انطباق آن عمل مي نمايد. بنابراين مثل خشونت اختلاف عقيده و بطور کلي تضاد که براي يک نظام مخرب است مي تواند تحت شرايط خاصي، تقويت کننده اساسي يگانه و انطباق با محيط تلقي شوند. از اين ديد او به کارکرد مثبت توجه دارد(ترنر،1373: 148).
کوزر در خصوص علل تضاد به محروميت هاي موجود که متأثر از زمينه اجتماعي شان و نوع فشار اجتماعي که نسبت به گروه محروم اعمال مي شود توجه کرده است(همان:150). ديد کوزر در خصوص تضاد و خشونت کلي و جامعه شناشانه است تا فردي و روانشناختي و تحليل آن طبقه، گروه و سازمان را در بر مي گيرد بنابراين جهت تحليل خشونت هاي گروهي و سازمان يافته مناسب است.
ه) فروم
ديدگاه او به «رويکرد رواني – اجتماعي شخصيت[5]» مشهور است. فروم[6] شخصيت فرد را شامل دو بخش ثابت و و متغيير مي داند و عقيده دارد انسان از بدو تولد تحت تأثير محيط اجتماعي است. او اجتماع را آفريده ی خود مي داند، ولي در همان حال «خود[7]» را نيز ساخته ی اجتماع مي داند. بشر در عين حال که براي آزادي عمل مي کند خواهان ارتباط و وابستگي به ديگران نيز است. شناخت روان انسان بر اساس تجزيه و تحليل احتياجات اوست که از شرايط زيستي وي سرچشمه مي گيرند. پنج نياز اساسي انسان شامل نياز به ارتباط داشتن، نياز به سرآمد شدن، نياز به ريشه داشتن، نياز به احساس هويت و نياز به داشتن قالب رواني است. علت اساسي نابهنجاري فرد، ناسازگاري جامعه با طبيعت اوست، در نتيجه اين نوع سازگاري، فرد محروم، محروم و نا بهنجار بار مي آيد. جامعه نا بهنجار، بشر را از شرايط انساني اش جدا مي سازد. وي شخصيت ها را سازنده اجتماع نمي داند، بلکه به اعتقاد او اين اجتماع است که شخصيت ها را مي سازد. به عبارت ديگر، اختلاف شخصيت ها ناشي از اختلافات اجتماعات بشري است. فروم مراحل مختلف رشد شخصيت را بيش از آنکه نتيجه ی ادوار متوالي رشد بيولوژيک بداند محصول فزاينده اجتماعي شدن دانسته است. از ديد او شخصيتي که از امکانات و توانايي هايش براي رشد خود و بهبود اجتماع استفاده نمايد چنين فردي خلاق، خوش بين و آينده نگر است(ساعتچي،1377: 251). از ديد فروم بروز رفتارهايي چون دگر آزاري و خرابکاري، براي رهايي از تضادهايي است که فرد با آنها روبرو است. تضادهائي که مخلوق خود او مي باشند. وي راه حل را ايجاد نظام اجتماعي مي داند که توانايي حل مشکل بشر را داشته باشد که فروم آن را سوسياليم اشتراکي انساني[8] مي نامد(سياسي،1356: 57-156).
بنابراين فروم با نگاهي روانشناسي – جامعه شناسانه به تحليل انحراف و پرخاشگري مي پردازد که در رويکرد نظري او فرد و جامعه هر کدام در ايجاد انحراف و کژرفتاري تأثيرگذارند.
ر) دورکيم و تئوري آسيب شناسي
اميل دورکيم[9] معتقد بود که انحراف براي جامعه کارکرد مثبت دارد. او مي گفت که انحراف و تنبيه منحرف مرزهاي رفتار قابل قبول را مستحکم مي کند و فرصتي است که مردم تعهد خود را نسبت به نظم اخلاقي جامعه دوباره تصحيح ميکنند(Vander Zanden,1993: 136). تئوري دورکيم درباره جرم و رفتارهاي جنائي تا حدودي از پيچيدگي خاصي برخوردار است، اما نفوذ زيادي را در مباحث جرم شناسي داشته است(Vold & Bernard,1986: 144).
به نظر دورکيم در گذار تغيير اجتماعي، همينکه همينکه جوامع از يک پايه ی همبستگي اجتماعي عبور مي نمايند، ناهنجاري و انفصال فرد از جامعه رخ مي دهد، بويژه اگر اين انفصال شديد باشد، عدم تنظيم و کنترل و انفصال نه تنها موجد نرخ بالاي کجروي است بلکه همچنين موجد مشکلاتي در تثبيت نظم اجتماعي است. از نظر وي جرم در دو جامعه با همبستگي مکانيکي و جوامع با همبستگي ارگانيکي به اشکال مختلفي آشکار مي گردد تا آن حدي که جامعه در حالت مکانيکي قرار گرفته باشد جرم امري عادي است، به اين معني که اگر جامعه بدون جرم باشد بطور نامعقولي بيش از حد مورد کنترل واقع شده است. از سوي ديگر همانگونه که جامعه به سمت ارگانيک در حال گام نهادن است، وضعيت نابهنجار[10] براي اين نوع جامعه امري محتمل است، که دورکيم آن را آنومي[11] نام نهاده است، بروز آنومي انواع مختلف نابهنجاري هاي اجتماعي از جمله جرم را ايجاد مي کند(Ibid:146).
در جوامع مکانيکي همانندي در نحوه ی زندگي، اعتقادات و باورهاي اعضاي جامعه وجود دارد و همبستگي ناشي از همانندي، زماني به خود مي رسد که وجدان فردي يکايک اعضاي جامعه منطبق با وجدان جمعي[12] پرورش يابد و از هر نظر با آن يکي شود.
در اين نوع جوامع وجدان جمعي نه تنها بزرگترين بخش هستي فرد را در بر مي گيردبلکه از نيروي عظيمي برخوردار است که از طريق شدت کيفرهايي که به افراد خاطي داده مي شود، مي توان به اهميت آن پي برد(دورکيم،1368: 93). هر قدر وجدان جمعي قويتر باشد خشم عمومي بر ضد جرم، يعني بر ضد تخطي از فرامين اجتماعي، حادتر است. بنابراين منشأ همبستگي در يک جامعه مکانيکي همين اعمال فشارها توسط وجدان جمعي براي همانندي در برابر اين اختلاف ها و تنوعات است. اين اجبارها به اشکال و درجات مختلفي اعمال مي گردد، از شديدترين شکل يعني مجازات هاي سنگين تا خفيف ترين نوع يعني خنديدن و دوري گزيدن و اخم کردن(همان: 26).
دورکيم به عنوان يک کارکردگرا بر اين اعتقاد است که جرم و انحراف يا عکس العمل به آن(تنبيه) باعث انسجام اجتماعي و ايجاد يک مسووليت مشترک در ساختار اجتماعي مي گردد که نهايتاً منجر به کاهش جنايت مي گردد(Warner & Liska,1991: 144).
دورکيم در ادامه بحث تحول جوامع از با همبستگي مکانيکي به جوامع با همبستگي ارگانيکي مطرح مي کند که:
در واحدهاي بزرگ اجتماعي با وجدان جمعي ضعيف فرد مي تواند دنبال علائق شخصي خود برود و هر چه را که مي خواهد بدست آورد(ريتزر،1383: 84). در اين مرحله نابساماني نشانگر تنظيم ناکافي دستوري براي فعاليت هاي افراد است با اين نتيجه که آنان اين احساس را ندارند که به يک جمعي متصلند. نابساماني اجتناب ناپذير مي شود وقتي که انتقال جوامع از همبستگي اجتماعي مکانيکي به ارگانيکي سريع است و منجر به کليت يا تضعيف ارزش ها مي شود. با اين مالکيت ارزشي اتصال افراد به اين ارزش ها و تنظيم توسط اين ارزش ها کاهش مي يابد. نتايج اين موقعيت نابساماني متعدد است. يک نتيجه اين است که افراد احساس از خود بيگانگي مي نمايند چونکه تنها اتصالشان به ثبات و برنامه خورد کننده اي است که توسط ماشين هاي عصر صنعت ديکته مي شود. نتيجه ديگر با يأس هاي شديد و احساس محروميتي است که توسط سير فزاينده شورش که در اثر حالت تنظيم ناکافي بروز مي نمايد ظاهر مي شود(ترنر،1373: 390).
ز) مرتون
رابرت مرتون[13] نظريه پرداز کارکردگرا، مدت ها قبل نظريه فشار ساختاري[14] را در تبيين انحراف مطرح ساخت.
وی استدلال خود را با معيار توافق جمعي درباره ی ارزش ها آغاز مي کند و معتقد است که تمام اعضاي جامعه در ارزش هاي مشترک سهيم اند. اما از آنجائي که اعضاي جامعه از لحاظ ساختارهاي اجتماعي در موقعيت هاي مختلفي قرار مي گيرند، براي درک ارزش هاي مشترک از فرصت هاي مساوي برخوردار نيستند. چنين وضعي ممکن است موجب انحراف شود. به بيان مرتون ساختار اجتماعي و فرهنگي جامعه براي رفتار منحرف اجتماعي مردمي که در جايگاه هاي مختلف قرار گرفته اند ايجاد فشار مي کند(صفوي،1370: 23).
تئوري مرتون توضيحاتي را درباره ی نرخ هاي متفاوت انحراف که توسط موقعيت هاي متفاوت افراد در درون يک ساخت فرصتي اشغال کرده اند مي دهد. به دليل شکاف هاي ساختي – اجتماعي بين آرزوها (اهداف مشترک) و دست يابي واقعي (دسترسي به ابزار اجتماع براي ررسيدن به آن اهداف). قدرت هنجارهاي اجتماعي مسلط (که گرداننده اهداف فرهنگي هستند) به منظور کنترل بعضي حوزه هاي کليدي رفتار اجتماعي طبقه بندي شده و آنومي در نظام اجتماعي هجوم آورده است(Farnworth & Leiber,1989: 263,Homilton,1987: 120-121).
مرتن ايالات متحده آمريکا را مورد مثال قرار داده و تئوري خود را به شرح زير طراحي مي کند(صفوي،1370: 23). تأکيد خاص در آمريکا به تبليغ اهداف است بدون توجه يکسان به حصول ابزار براي بدست آوردن اين اهداف، جامعه ی آمريکا به طور تاريخي و از طريق فرهنگي بيشترين موقعيت را براي ايجاد فشار ساختاري دارد. مرتن به رواج اهداف فرهنگي آمريکايي مسلط استناد مي کند و سپس مقاله تند وتيزي و ناقدي را ارائه مي دهد. او اشاره مي کند محدوده اي که در آنجا پول به عنوان عامل موفقيت سنجيده مي شود و شيوه اي که در آن ايدئولوژي مسلط هر نوع انتقادي از ساخت اجتماعي را در مقصر دانستن قرابانيان ناموفق تغيير جهت مي دهد، ميزان متفاوتي از انحراف بين افراد در موقعيت هاي اجتماعي متفاوت ديده مي شود که در جاي خود از اين موقعيت ها منشأ گرفته اند.
ساخت فرصت، شامل موقعيت هاي اجتماعي متعدد ديگري مي شود که بر حسب پذيرش ابزار در رسيدن به اهداف متفاوتند. اين موقعيت ها در سه دسته ی همنوا، منحرف و ناهمنوا سازمان يافته اند که به تفصيل عبارتند از:
- همنوايان[15]: پذيرش اهداف و ابزار رسيدن به آن
- نوآوران[16]: پذيرش اهداف ولي رد کردن ابزار رسيدن به آن
- شعائرگرايان[17]: رد اهداف اما ادامه دادن و دنبال کردن از طريق ابزار
- انزاواطلبان[18]: رد اهداف و ابزار رسيدن به آن
- طغيانگران[19]: رد اهداف و ابزار رسيدن به آن و جايگزين کردن شيوه هاي جديد براي آنها.
(Figueira, Mcdonough,1983: 263, Turner,1994: 195-196, Hamilton,1987: 121).
مرتن عقيده دارد که اعضاي قشرهاي پائين اجتماعي جهت رسيدن به موفقيت دومين شيوه (نوآوري) را پذيرفته و به روش هاي انحرافي بويژه به تبهکاري متمايل مي شوند. اين اقشار به احتمال زياد نمي توانند از راههاي عادي موفق شوند، از اين رو با فشاري که بر آنها مي آيد به انحراف گرايش مي يابند. معمولاً اين افراد از تحصيلات کافي و شغل مناسب برخوردار نمي شوند. به بيان مرتن، آنان براي کسب موفقيت به وسايل و راه هاي پذيرفته شده و قانوني، دسترسي ناچيزي دارند. از آنجائي که راه موفقيت براي آنها مسدود است، بدعت گذاري مي کنند و به تبهکاري که بيش از راههاي صحيح به آنها پاداش مي دهد، روي مي آورند(صفوي،1370: 23).
به طور خلاصه، مرتن در تحليل خود نشان مي دهد که چگونه فرهنگ و ساختار جامعه موجب انحراف مي شود. تأکيد بيش از حد بر هدف هاي فرهنگي در جامعه آمريکايي که به قيمت زير پا گذاشتن راه هاي متعارف کسب موفقيت تمام مي شود، تمايل به بي هنجاري را ايجاد مي کند. اين تمايل براي ايجاد انحراف فشار وارد مي سازد، فشاري که با توجه به پايگاه شخص در ساختار اجتماعي متفاوت است. همچنين شيوه واکنش شخص در مقابل اين فشار به پايگاه او در طبقه اجتماعي بستگي خواهد داشت(همان: 24).
ل) کلوارد و اهلين
اساس تئوري فرصت از ساخت تئوري مرتن نشأت مي گيرد(Quay,1965: 15).
کلوارد و اهلين معتقدند که مرتون فقط يک سوي سکه را ديده است. زيرا وي انحراف را بر حسب ساختار فرصت قانوني[20] تبيين کرده اما ساختار فرصت غير قانوني را مورد ملاحظه قرار نداده است(صفوي،1370: 26). از نقطه نظر آنان بزهکاري نتيجه ی تلاش هاي ناموفق در رسيدن به اهداف برحق در يک جامعه است(بخصوص آن دسته از اهداف که در ارتباط با پول و قدرت هستند)، در نتيجه باعث مي شود که افراد به راه هاي غير قانوني متوسل شوند تا ثروت هاي مادي و پايگاه اجتماعي بدست آورند و نتيجه آن دزدي و يا جزو گروه تجاوزکاران شدن يا کناره گيري کردن از مشارکت و معتاد شدن است. در اين تئوري، تحقيقات به سوي ارزيابي اهداف اجتماعي هدايت مي شود، راههايي به سوي اهداف باز مي شود و به گروه هاي مختلف فرصت داده مي شود تا از اين راه ها عبور کنند، همچنين از روش هايي استفاده مي شودتا دست يابي را آسان کند، يا از روش هايي براي اصلاح کردن جاه طلبي ها به سمت اهداف قابل دسترس و تلقين کردن ارزش ها در هر راهي که باز است، استفاده مي شود. عملکرد شامل تبيين ساختارهاي اجتماعي براي بدست آوردن فرصت هاي مناسب در جهت اهداف و رسيدن به آن مي شود(Quay,1965: 16).
آنها معتقدند که همواره بر اعضاي طبقه کارگر فشار بيشتري براي انحراف وارد مي شود، زيرا براي نيل به موفقيت از راههاي قانوني، فرصت کمتري دارند. آنها عقيده دارند که واکنش هاي افراد طبقه ی کارگر به ايجاد سه نوع خرده فرهنگ منتهي مي شود. خرده فرهنگ جنايي، خرده فرهنگ ستيزه جو و خرده فرهنگ انزواطلب. پيدايش اين واکنش ها در افراد جوان به دسترسي آنها به فرصتي که براي دست زدن به اعمال خلاف دارند، بستگي دارد(صفوي،1370: 27).
ک) ساترلند
ادوين ساترلند[21] بيشتر کار خود را پيرامون مفهوم ارتباطات نسبي سازمان داد(Akers,1992: 5). کانون توجه او نه تنها بر ارتباطات ميان افراد، بدان گونه که اين عبارت بر آن دلالت مي کندبود، بلکه بر پيوندهاي افکار مربوط به رفتار مي باشد. تز اصلي ساترلند اين بود که افراد تنها زماني رفتار جنايت آميز دارند که چنين رفتاري را قابل پذيرش تعبير مي کنند(Hagan,1985: 157).
طبق نظريه ساترلند رفتار جنايي، مثل رفتار غير جنايي در تعامل با افراد ديگر ياد گرفته مي شود.
«فرد به خاطر افزوني تعاريف مطلوب درباره ی تخلف از قانون نسبت به تعاريف نامطلوب درباره ی تخلف از قانون منجر مي شود(Rowe & Osgood,1984: 527, Laub & Sampson,1991: 143). نتيجه اينکه اين افراد مستعد ارتکاب اعمال انحرافي مي شوند، بويژه هنگامي که آنها در سالهاي اوليه ی زندگي با موقعيت هاي انحرافي مواجه مي شوند و با کساني که رفتارهاي انحرافي را تحسين مي کنند و بدان تمايل دارند، تعامل طولاني مدت دارند. همچنين ساترلند به شدت بر فرهنگ در تحليلش از جنايت تأکيد مي کند، با اين بحث که جامعه شامل يک تعداد از گروه هاي گوناگون با فرهنگ هاي متفاوت است و در وراي پديده رفتارهاي ورائي رفتار جنائي اصل تضاد فرهنگي است که به ارتباطات نسبي منتهي مي شود، که در نتيجه به سوي رفتارهاي جنائي هدايت مي شود.
س) والتر رکلس
والتر رکلس[22] اعتقاد دارد که همه ی افراد به نحوي از نيروهاي متنوع تحريک کننده در جهت جرم و بزهکاري و همچنين از نيروهاي متنوع ديگر بعنوان بازدارنده از جرم و کجروي متأثر مي شوند. نيروهاي تحريک کننده به جرم و کجروي يعني آنچه که رکلس آنها را فشارهاي اجتماعي[23] ناميده شامل شرايط زندگي مغاير، تعارضات خانوادگي، منزلت گروهي، کمبود و فقدان فرصت ها هستند. نيرو هايي که شخص را از زندگي مطابق هنجارهاي مورد قبول جامعه باز مي دارند، يعني آنچه که رکلس آنها را جاذبه ی اجتماعي[24] ناميده شامل همنشيني بد، خرده فرهنگ جنائي يا بزهکار، گروه هاي منحرف، وسايل ارتباط جمعي و نظاير آن مي باشد. همچنين درون افراد فشارهاي زيستي و روانشناختي وجود دارد که هر کدام به نوعي سبب متمايل شدن فرد به جرم و کجروي مي گردد و مثل نارضايتي، تنش هاي دروني، خصومت و بدگماني، نياز به اميال آني و زودگذر و نظاير آن، در برابر اين نيروها صفي از نيروهاي متضاد قرار دارد که تعهد به بازدارندگي از درون و بيرون را بر عهده دارند و مانع از حرکت فرد به سمت بزهکاري مي گردند. خودمنعي بيروني[25] شامل تأثير زندگي خانوادگي، حمايت گروهي و همچنين شامل عباراتي در مواجه اخلاقي، تعريف نهادي هنجارها و انتظارات مورد قبول نظارت و انضباط مؤثر پرورش احساس تعلق و همانند آن است. خود منعي دروني[26] محصول فرايند دروني کردن است که شامل کنترل خود[27]، خود قوي، خود برتر، تحمل محروميت، احساس مسووليت و توانايي در برآورده کردن نيازهاي ضروري ومانند آن است. رکلس در ادمه بيان مي کند که تئوري تعهد به سبب عام بودنش نسبت به ساير تئوري ها که فقط به يکي از انواع فشارها يا تعهدها تأکيد مي کنند بهتر مي تواند جرم و کجروي را توصيف و تبيين نمايد( Vold & Bernard, 1986: 230؛صديق،1367: 61).
مطالبي که در بالا آورده شد دو مفهوم اصلي پژوهش يعني خانواده و آسيب اجتماعي را از ابعاد مختلف مورد بررسي قرار مي دهد در ادامه به صورتي مشخص تر به بررسي چهار نوع از آسيب هاي اجتماعي که در بين خانواده ها معمولاً رواج بيشتري دارند خواهيم پرداخت، اين آسيب ها عبارتند از: خشونت خانوادگي، اعتياد، طلاق، خودکشي.
[1] R.Firs
[2] Simmel
[3] Replacement Aggression
[4] Couser
[5] Sociopsychological Approach of Personality
[6] Fromm
[7] Self
[8] Humanistic Communitarian Socialism
[9]Durkheim
[10] Pathological
[11] Anomie
[12] Collective Conscience
[13]Robert Merton
[14] Structural Strain
[15] Conformists
[16] Innovators
[17] Ritualists
[18] Retreatists
[19] Rebels
[20] Legitimate Opportunity Structure
[21]Edvin Sutherland
[22] Walter C.Reckless
[23] Social Pressures
[24] Social Pulls
[25] External Containment
[26] Inner containment
[27] Self Control