نا اميدي وجودي[1] زماني در انسان به وجود مي آيد كه اميد انسان براي معناخواهي به نتيجه نرسدتفاوتي[2]و ملالت[3] از مشخصه هاي اصلي نا اميدي وجودي اند. نا اميدي وجودي مستقيماً بيماري محسوب نمي شود توجه افراد و حتي نوميدي شان در قبال معناي زندگي يك وضعيت روحي و نه جسمي است فرانكل خلاء وجودي را كه نا اميدي را هم در بر مي گيرد امري ناشي از عوامل اجتماعي دانسته و اختلال روان نژندي به حساب نمي آورد نا اميدي ناشي از بي معنا دانستن زندگي را مي توان نشانه اي بر صداقت عقلاني دانست. فرانكل در آخرين نوشته هاي خود گسترش خلاء وجودي را امري مسلم دانست(رحيميان ، 1377.).
حفظ خلاء وجودي:
فرانكل معتقد است كه مردم حس بي معنايي خود را از طريق مختلف حفظ مي كنند مانند :
1ـ سركوبي : افراد حس روحانيت و مذهب خود را سركوب مي كنند بنابراين مراكز معنوي و روحاني احساس خود كه عميق ترين آنها حس معنا خواهي است را ناديده مي گيرند. سركوبي ميل معنا خواهي باعث تغيير دركشان از وجود معنا مي شود.
2ـ سرباز زدن از قبول مسئوليت : با پناه بردن به تبعيت از رسوم قراردادي ، خود كامگي ، پناه بردن به مثلث روان نژندي متشكل از : افسردگي ، اعتياد و پرخاشگري
3ـ تحليل رفتن سنت ها و ارزش ها
4ـ پوچ گرايي
5- تاكيد ناكافي بر تعالي خويشتن : مردم اغلب براي درك اين نكته كه خوشبختي و موفقيت محصولات فرعي تعالي خويشتن است كمك و ياري نمي شوند و در عوض به تمركز بيش از اندازه بر خودباوري سوق داده مي شوند.
6ـ خنثي شدن انسانيت : اين حقيقت كه علائم و محصولات مربوط به بي معنايي بسيار گسترده هستند براي افراد غير قابل درك است و بنابراين در جستجوي معنا ، از ديگران كمك نمي گيرند اين امر پوچ گرايي ذاتي را در وجود آنان محكم تر مي سازد. فرانكل راه درمان خلاء وجودي را هشيار كردن احساس هاي سركوب شده مذهبي مي داند(ونگ [4]؛2000 به نقل ار کوهی ،1387).اگر چه فرانكل مدل هاي خود را به صورت منظمي ارائه نداده است اما در نحوه رويارويي با مراجع مبتلا به خلاء وجودي ، سعي در افزايش آگاهي وجودي مراجع داشته و بينش وي را نسبت به محدوديت زندگي و اهميت مسئوليت پذيري از طريق فنون اختصاصي خود ارتقاء مي دهد(نيلسون، جونز ،2001؛ ترجمه بهفر ،. 1384).
انسان در جستجوي معناي غايي :
معني درماني ، بر آن است كه با تحقق معنا ، زندگي جلوه بديعي مي يابد و همه چيز حتي درد و رنج درپرتو آن ، قابل پذيرش و تحمل خواهد بود ، ولي آن ها بايد بپذيرند كه هيچ كس و هيچ چيزديگر نه پدر ، مادر ، همسر و نه مردم نمي توانند به ما احساس معنا و منظور در زندگي بدهند و دليل اين امر در مسئوليت شخصي به عنوان شرط لازم « معنا جويي » نهفته است خدايت را با تمام قلبت ، با تمام روحت و با تمام قدرتت دوست بدار و اين ادعا در نظر فرانكل اين معنا را دارد كه : پاسخ مثبت به زندگي ، به رغم هر چه با آن روبرو مي شويم ، خواه رنج و خواه مرگ يك فرمان است (شولتز[5] ، 1977، ترجمه خوشدل ، 1384.).
مفهوم مرگ در نظريه فرانكل:
مرگ معناي زندگي را از آن نمي ربايد. اگر انسان ها ابدي بودند ممكن بود كه براي هميشه از انجام كارها طفره مي رفتند. مردن به زندگي تعلق دارد و به آن معني مي بخشد و مسئوليت پذيري بشريت ازمحدوديت ها سرچشمه مي گيرد. نتيجه اين كه آنها نياز دارند كه تمام تلاششان را در قبال مسئوليتي كه درازاء تمام لحظات زندگي دارند ، به كار گيرند. تقديرات نيز مانند مردن براي معناي زندگي ضرورياست تقديرات به آن دسته از عوامل اشاره دارد كه از دست بشر خارج است و آزادي را نه تنها در مفاهيمزندگي و مرگ مي توان ديد ، بلكه در تقديرات نيز قابل مشاهده است. فرصت ها و امتحاناتي كه براي افراد مختلف در زندگي پيش مي آيد باعث مي شود كه راهي كه هر فرد طي مي كند منحصر به خود اوباشد. با وجود اين عوامل بيروني ، انسان ها مي توانند با قوت بخشيدن به آزادي هاي دروني خود ، درمقابل تقديرات ايستادگي كنند ، اگر چه هنگام مرگ انسان قادر نيست چيزي را با خود ببرد ولي كليت زندگي انسان در لحظه مرگ كامل مي شود عليرغم اين كه به گذشته مي پيوندد ، بيرون از قبر قرار مي گيرد (فرانكل ، 1977؛ ترجمه تبريزي و علوي نيا ،.1378).پاسخ هستي گرايي تكيه بر زمان حال است هر چند گذرا باشد. زيرا آن چه در زندگي واقعا” از كف مي رود امكانات و توانايي هاست. معنا درماني با توجه به گذرايي هستي و وجود انسان به جاي بدبيني و انزوا ، انسان را به تلاش و فعاليت فرا مي خواند (ذاكر ،. 1385).
[1] : Existential frustration
[2] : Apathy
[3] : Boredom
[4] :wong.p.L
[5] :sholtz